سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

شهر رنگ دیگری به خود گرفته بود. همه بوی آشنایی حس می کردند ... سراغش می گرفتند و بو می کشیدند که بیابند از کجاست این عطر شامه نواز بهشتی را... و آنان که تجربه استشمام چنین عطری داشتند، گویی انتظارش را می کشیدند، انگار سالهاست چشم به راهش دوخته اند.

چونان مضطر گشته بودند که گویا گمشده شان در راه است، پیر و جوان یکسان، همگان آمده بودند تا دسته دسته تابوت شهید را همراهی کنند و همراه شوند با بال ملائکی که می شد حس نمود خیل انبوهشان را در زمین آسمان. و زمینیان نیز همگام فرشتگان شدند در تشییع پیکرهای پاکی که تنها استخوانی مانده بود و پلاکی و کهنه پیراهنی از ایشان...

ما از مسیر آمدنشان خط گرفته ایم...
مأوا کنار ساحل عصمت گرفته ایم ...
باری دگر رقم زدیم خاطره ای پر ز شور را...
در صحن آستانه بشستیم ز دل ما غبارها...

خورشید بی فروغ و ماهی در آسمان...
خجلت زده ز تابش نور ستاره ها...
شهر مقدس قم غرق طلوعی دوباره بود...
از شمع محفل بشریت، شهیدها


پ.ن:
- در حین مراسم تشییع به آقای سلمانی عرض کردم: انشاء‌ الله تشییع شما... شاید طنز آلود بود ... اما سخن دلی بود که دوست داشتم، کسی در حق خودم چنین دعایی کند...

شهادت قسمت ما می شد ای کاش


نوشته شده در شنبه 91/3/13ساعت 8:2 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )